كارمند كوچولو.....
چند روزي بود كه ميگفتي ماماني نرو سر كار ... پيشم بمون.... گاهي وقتها هم به گفتن اين حرف راضي نميشدي وتو بازيها و شعر خوندنها و ... ميخواستي یه جوری اين مطلبو به من برسوني. شبها از ترس اينكه صبح نرم سركار دستمو ميگيري و صبحها با كوچكترين حركت من از خواب بيدار ميشي و دوباره تكرار ميكني مامان نرو سر كار .منم مجبور ميشم مرخصي ساعتي بگيرم و يه كم ديرتر برم و پيشت بمونم تا دوباره بخوابي. موقع بازي وقتي با عروسكات حرف ميزني ازشون ميپرسي مامانت رفته سر كار ؟ تو هم تنها موندي؟ آخخخخي! تمام اين مكالمات هم طوري انجام ميشه كه من حتما بشنوم و متوجه بشم. يه كتاب شعر به نام مامان مهربونم داري كه تقريبا حفظ شدي...
نویسنده :
مامان و بابای الین
19:30